کد مطلب:152357 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:237

تشرف حضرت آیة الله العظمی مرعشی نجفی به محضر امام حسین در کربلا
آیت الله مرعشی نجفی فرموده اند: «در سال 1339 قمری (یك سال پس از درگذشت پدرشان) هنگامی كه در مدرسه ی قوام نجف اشرف، طلبه بودم و در آن زمان كتاب حاشیه ی ملا عبدالله یزدی، در منطق را تدریس می كردم، زندگیم به سختی و مشقت اداره می شد و هیچ راه فراری از دست فقر و تنگدستی نداشتم. هجوم ناراحتی ها عبارت بودند از:

1- اخلاق ناپسند برخی از معممین كه به بیوت مراجع رفت و آمد داشتند. از رفت و آمد آنها به منزل مراجع برای من سوء ظنی به همه ی مردم پیش آمده بود، چنان كه با كسی ارتباط برقرار نمی كردم و حتی نماز جماعت را پشت سر افراد عادل نیز ترك كرده بودم.

2- یكی از منسوبین من به شدت از تدریس من جلوگیری می كرد و به استادم نیز گفته بود مرا به درس خود راه ندهد!


3- مبتلا به بیماری حصبه شده بودم و بعد از شفا از آن بیماری حالت كند ذهنی و نسیان برایم پیش آمده بود.

4- بینایی چشمهایم بسیار كم شده بود.

5- از تند نوشتن عاجز شده بودم.

6- گرفتار فقر شدید و تنگدستی بودم.

7- در قلبم دائما نوعی بیماری روحی احساس می نمودم.

8- تدریجا تزلزلی در عقیده ام نسبت به بعضی از امور معنوی، روی می داد.

9- امید داشتم خداوند سفر حج بیت الله الحرام را نصیبم كند، به شرط آنكه در مكه یا مدینه بمیرم و در یكی از این دو شهر دفن شوم.

10- خداوند توفیق علم و عمل صالح را با همه ی گستره ی آن به من عنایت كند.

آن مشكلات و این آرزوها، لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت، از این رو به فكر توسل به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم و به كربلا رفتم؛ در حالی كه از مال دنیا فقط یك روپیه داشتم و با آن، دو قرص نان و كوزه ای آب خریده بودم! وقتی وارد كربلا شدم به جانب نهر حسینی رفتم و غسل كردم و سپس به حرم شریف رفتم و پس از زیارت و دعا، نزدیك غروب بود كه به غرفه ی كلیددار حرم، سید عبدالحسین، صاحب كتاب «بغیة النبلاء فی تاریخ كربلا»، رفتم.

او از دوستان پدرم بود. و از او اجازه خواستم كه یك شب در حجره ی وی بمانم. چون ممنوع بود كه كسی شبها در حرم مطهر باقی بماند! ایشان موافقت كرد و من آن شب در حرم ماندم و پس از تجدید وضو به حرم مشرف شدم فكر كردم كه در كدام مكان از حرم شریف بنشینم. معمول این بود كه مردم در طرف بالای سر می نشستند، ولی من فكر كردم كه آن حضرت در دوران زندگی خود به فرزند خویش حضرت


علی اكبر علیه السلام متوجه بوده اند. پس قطعا پس از شهادت نیز به سوی فرزند خود نظر دارند، از این رو در قسمت پایین پای آن هنگام پدرم را دیدم كه نشسته بود و تعداد سیزده رحل قرآن در كنار وی بود. در جلو او حضرت و در كنار قبر حضرت علی اكبر علیه السلام نشستم.

اندكی از جلوسم نگذشته بود كه صدای حزین قرائت قرآن را از پشت روضه ی مقدسه شنیدم. به آن طرف متوجه شدم، در آن هنگام پدرم را دیدم كه نشسته بود و تعداد سیزده رحل قرآن در كنار وی بود. در جلو او نیز رحلی بود و قرآنی بر آن قرار داشت و پدرم قرائت می كرد!

نزد پدرم رفتم و دست ایشان را بوسیدم و از حال ایشان پرسیدم! با تبسم پاسخ داد كه در بهترین حالت و برخورداری از نعمت های الهی است. پرسیدم: در اینجا چه می كنید؟ جواب داد: ما چهارده نفریم كه در اینجا مشغول تلاوت قرآن مجید هستیم! پرسیدم: آنها كجا هستند؟ فرمود: به خارج حرم رفته اند. سپس با اشاره به رحلهای قرآن، آن سیزده نفر را معرفی كرد كه عبارت بودند از علامه میرزا محمد تقی شیرازی، علامه زین العابدین مرندی، علامه زین العابدین مازندرانی و اسامی بقیه ی آنها را نیز گفت كه به خاطرم نمانده است.

سپس پدرم از من پرسید كه تو برای چه كاری به اینجا آمده ای، در حالی كه الان ایام درسی است؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم. سپس به من امر كرد كه بروم و حاجتم را با امام حسین علیه السلام در میان بگذارم! پرسیدم: امام كجا هستند؟ گفت: در بالای ضریح هستند. تعجیل كن، زیرا امام علیه السلام قصد عیادت زائری را دارند كه در بین راه بیمار شده است! بلند شدم و به طرف ضریح رفتم و آن حضرت را دیدم، اما برایم ممكن نبود كه درست به صورت ایشان نگاه كنم. زیرا چهره ی مبارك آن حضرت در هاله ای از نور پنهان بود!


به حضرت علیه السلام سلام كردم. ایشان جوابم را دادند و فرمودند: به بالای ضریح بیا! عرض كردم: من شایستگی ندارم كه به نزد شما بیایم! پس به من اجازه دادند كه در مكانی كه ایستاده ام، بمانم. آنگاه بار دیگر به آن حضرت نگاه كردم. در آن هنگام تبسمی ملیح بر لبانشان نقش بست و از من پرسیدند: چه می خواهی؟ من این شعر فارسی را قرائت كردم:



آنجا كه عیان است

چه حاجت به بیان است؟



آن حضرت قطعه ای نبات به من عنایت كردند و فرمودند: تو میهمان ما هستی.

سپس فرمودند: «چه چیزی از بندگان خدا دیده ای كه به آنها سوءظن پیدا كرده ای؟!» با این سؤال در من یك دگرگونی پیدا شد و احساس كردم كه دیگر به كسی سوءظنی ندارم و با همه ی مردم ارتباط و نزدیكی بسیاری دارم و فردا صبح، موقع نماز به مرد ظاهر الصلاحی كه نماز می خواند، اقتدا كردم و هیچ ناراحتی و بدگمانی در من نبود. سپس حضرت فرمودند: «به درس خود بپرداز، زیرا آن شخص كه مانع تدریس كردن تو بود، دیگر نمی تواند كاری بكند». چون به نجف اشرف بازگشتم، همان شخصی كه از نزدیكانم بود و مانع درس من می شد، خودش به دیدنم آمد و گفت من متوجه شدم كه تو جز تدریس كردن، راه دیگری نداری! آن حضرت مرا شفا داد به طوری كه بینایی ام قویتر شد و به حافظه ی عجیبی نیز دست یافتم.

سپس آن حضرت قلمی را به من بخشیدند و فرمودند: «این قلم را بگیر و با سرعت بنویس!» پس از آن، ناراحتی قلبیم نیز برطرف شد. همچنین آن حضرت برایم دعا كردند كه در عقیده ام نیز ثابت قدم بمانم. دیگر حاجاتم را نیز برآورده ساختند. غیر از مسأله ی حج كه اصلا متعرض آن نشدند! شاید به دلیل شرطی كه در سفر كردن به حج گذارده بودم، آن حضرت اشاره ای به آن موضوع نكردند.


سپس با آن حضرت وداع كردم و به نزد پدرم بازگشتم و از پدرم پرسیدم: آیا حاجتی و امری دارید یا خیر؟ پدرم گفت: برای تحصیل علوم اجداد خود، بیشتر كوشش كن و نسبت به پدر و خواهرانت مهربان باش و بدهكاری اندكی به عبدالرضا بقال بهبهانی دارم، كه آن را پرداخت كن!

من به نجف اشرف بازگشتم، در حالی كه همه ی آن ناراحتی ها و سوءظنها از بین رفته بود. [1] .


[1] كرامات مرعشيه به نقل از «قبسات» ص 102 و شهاب شريعت ص 289 و «بر ستيغ نور» ص 80، اين قضيه به اختصار و تفاوت در كرامات الحسينيه ج 2، ص 218 آمده است.